عاشقت نبودم.........!!!!!

داستان عاشقانه واقعی

من جواب ندادم....3 ساعت بعد بهش اس دادم : ببخشید.....کارم تموم شد....و قضیه رو براش گفتم...

گفت : باشه......فردا آبجیم میاد.....اصلا تک نزن....شبخوش.....گفتم :‌باشه.....اگه دوسداری میتونم چندتا اس بدم....شبخوش....

گفت : اس بده....گفتم :‌چطوری ؟..خوبی؟ ...چکار میکنی؟...گفت : خوبم..تو چی؟...بیکار... سلامتی...

گفتم : منم بدک نیستم.....آبجیت اومد اس میدی یا نه......گفت : بتونم میدم ...زن داداشم پیشمه دیگه نمیتونم اس بدم...بای...

گفتم : خودت گفتی اس بده...خودت میگی نمیتونم...متاسفم برات که رو حرفت نیستی...بای

جالبه اینه که فراموش میکرد خودش چی گفت!!...خودش بهم گفته بوده که اس بده...من مجبورش نکرده بودم...اما به این اخلاقش عادت کردم....چون ازین کارها زیاد کرده بود....

من با وجود اینکه شب دیر خابیده بودم ،‌اما صبح زود پاشدم...چون خیلی کار داشتم....دوستام صبح زود اومده بودن پیشم...چون قرار بود ، برای راهیان نور برنامه ریزی کنیم و خیلی کاراشو انجام بدیم....

صبح براش یه تک زدم...یه ساعت بعد اس داد : سلام...صبح بخیر....چرا تک زدی!!؟؟.... دوستام پیشم بودند و من دیگه جوابشو ندادم....چون واقعا سرم شلوغ بود...و باید تایپ میکردم.....گوشیمو رو سکوت گذاشتم.....و چسبیدم به کارم.....حدود ساعت 11 تا 1 خیلی تک زد و من متوجه تکش نشده بودم....بعد اس داد : زنگ زده بودم که باهم صحبت کنیم...اما جواب ندادی...آبجیم اومد....تک نزن.....تونستم اس میدم.....بای...

من صبح براش تک زدم ،‌آبجیش هنوز نیومده بود ،‌اما بهم گفته بود چرا تکزدی....من میدونستم که آبجیش صبح زود نمیاد....چون بعد این همه مدت متوجه شده بودم....کاراش جالب بود...

من خیلی دیر جواب پیامشو دادم...گمونم ساعت 6 غروب بود.....گفتم ...باشه ...ممنون...ببخشید.....خیلی کار داشتم....باشه.....بای....

دیگه جوابمو نداد....منم آخر شب بهش شبخوش گفتم...اما جوابی نداد...

.16 اسفد شده بود....منتظر بودم شاید اس بده ، اما اس بهم نداده بود....حدود ساعت 12 شب اومدم اتاقم ...

دیدم ساعت 10 اس داد و تکزده...وگفت :.........

ادامه داستانو بزودی براتون می نویسم وزیاد منتظرتون نمیزارم

+نوشته شده در سه شنبه 20 اسفند 1392برچسب:مینا ؛ عشق ، دوست دارم ، ازدواج,ساعت1:31توسط احمد | |

اصلا نمیگم....گفتم : چرا!!؟؟....

  چرا نمیخای درکم کنی و..... گفت : نمیگم ،‌ که بیای باز بگی ، چون دوسمداری بام ازدواج کن.....

گفتم :‌تو درکم کنم ، منم سعی میکنم فراموش کنم....گفت : نه نمیگم.....ول کن دیگه....

گفتم : تمام سعیمو میکنم دیگه....چرا انقد بد و تند صحبت میکنی !؟؟...

متوجه شدم منظورش چیه.....میترسید بگه دوسمداره و من در جواب بهش بگم چون دوسمداری بام ازدواج کن....برای اینکه نمیخواست بام ازدواج کنه ،‌ با وجود اینکه دوسمداشت ، باز نمیخاست بهم بگه و درکم کنه....

منم فقط  درظاهر و از سر اجبار بهش میگفتم....باشه سعیمو میکنم....تا کمی درکم کنه...تا کمی حالم بهتر شه....تا ولم نکنه....

گفت : قسم بخور که دیگه نگی بام ازدواج کن.....گفتم :‌کم کم سعیمو میکنم...مینا درکم کن...بزار مثل قبلنا با هم خوب باشیم.....گفت : چه خبر دیگه ؟!!!....

خودشو به اون راه زده بود...اصلا متوجه نبود داره چطور باهام رفتار میکنه ...

گفتم :‌ جواب اسو نمیخای بدی!!؟؟؟ ...تو چرا انقدر بد رفتار میکنی !!؟؟...و میخوای هی ناراحتم کنی !؟؟....

گفت : ‌دوست دارم

گفتم : بگو چند تا دوسمداری ؟؟ .... گفت :‌ نمیخوام مثل گذشته به هم وابسته بشیم....

گفتم : بدون وابسته نمیشیم.....میشه بیشتر محبت کنی...من دوست دارم....تو هم بگو....

گفت : منم دوستدارم.....گفتم : بیشتر بگو...بگو چند تا دوسمداری ؟؟....گفت :‌حسش بیاد خودم میگم....الآن کار دارم.....داداشم هست ، دیگه نمیتونم اس بدم..بای...گفتم : این یبارو به خاطر دل من بگو....بعد برو نانازم.... و براش تک زدم...

گفت : احمد جانم...دوست دارم نانازم...صلا تک نزن...بای عزیزم....

 

آره دلش کمی به رحم اومده بود...فقط به خاطر اینکه من بهش گفتم کم کم سعی میکنم فراموش کنم که باهات ازدواج کنم....

نمیدونم چرا اینجوری میخواست.....قبلنا داداششم بود بهم اس میداد....اما جدیدا دیگه اینجور نبود...

2 ساعت بعد ..........

ادامه داستانو بزودی براتون می نویسم و زیاد منتظرتون نمیزارم

 

+نوشته شده در یک شنبه 18 اسفند 1392برچسب:مینا ؛ عشق ، دوست دارم ، ازدواج,ساعت15:49توسط احمد | |